|
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : no name
امروز بعد از سالها به یاد تو افتادم...
به یاد چشمانی که زندگی را از من گرفت و با خود برد.... یاد آن روزهای عاشقانه ای می افتم که تورا بدون هیچ بهانه ای صدا میکردم... تو نگاهم میکردی و با مهربانی لبخند میزدی.. یاد آن روزهای بارانی می افتم که با هم از پشت پنجره باریدن باران را تماشا میکردیم... و آن روزهای غم انگیز پاییز.... اما نمیدانم چه شد که قلبت مثل سنگی سخت شد و مرا از دیدن چشمان مهربانت محروم کرد... گریه کردم..فریاد زدم...اما هیچکس صدایم را نشنید... سالها از آن روزها میگذرد...اما هنوز هم ندانستم چرا؟ چرا با من اینگونه کردی؟... نظرات شما عزیزان:
سلام دوست عزيز وب قشنگي داري به ما هم سر بزن
![]()
![]() |