|
جمعه 27 / 1 / 1398برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : no name
سلام سلام دوستای گل خودم خوبین؟خوشین؟خب حالا بیخیاله این حرفا خیلی دوستون دارممیدونم شما هم دوسم دارینخلاصه بیشتر مطالب از شعرای خودمن گفتم که کپی نکنید نظر یادتون نرهبابای
سه شنبه 15 / 5 / 1391برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : no name
وقتی گفتی عاشقم باش دل و جونمو ربودی شدی آغاز و واسه من مثل یک پرنده بودی وقتی اومدی که دنیام از غم بی کسی پر بود لحظه هام خالی و پوچ و نگاهامون دوره دور بود وقتی اومدی شنیدم از لبات قصه ی عشقو به دلم گفتم نمیخوام دیگه این روزای زشتو تو اومدی برای من پناه آخرین شدی تو سرزمین بی کسی واسم یه هم زبون شدی تو اومدی.غریبه ها باید برن یه جای دور آخه فقط مال منی میون سرزمین نور حالا که اومدی بمون واسه همیشه.تا ابد الهی زندگیت باشه تا همیشه طعم غزل
دو شنبه 26 / 4 / 1391برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : no name
امروووووز 26 تیر بووووود ----> تولدم مبارکایشالا 120ساله بشم <--- 20 سال پیش این شکلی بودم... آخی یاد بچگیم بخیر بچه ها کادو یادتون نره
یک شنبه 19 / 3 / 1391برچسب:, :: 1:6 :: نويسنده : no name
شايد تقديرم بوده اين زندگي پر از غم
هميشه ميخوام خودمو گول بزنم که تنها نيستم،اما مگه تنهايي شاخ و دم داره؟! ميخندم اما توي دلم پر از غمه... ميترسم يه روز از پيشم بري و ازم دل بکني.. اونوقت من ميمونمو اين دل... دلي که فقط تورو ميخواد.. غمگينم از اين دنيايي که پر از دروغه..دروغايي که خودمونم باور ميکنيم... توي چشمام نگاه کن و حرف دلتو بگو...همون چشمايي که روزي عاشقش بودي... نگاه کن و بگو که ديگه دوسم نداري... اي کاش بدونه دلم براش تنگ شده... اي کاش بدونه ميدونم اين چيزا بهونست... هنوزم دوستت دارم
جمعه 27 / 2 / 1391برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : no name
امروز بعد از ماه ها سکوت ... بعد از ماه ها فرار ز اين دفتر و مداد که عاشقانه مرا بسوي خود فرياد ميزدند باز هم بلکه از تو ...و از من...آري من...
جمعه 27 / 2 / 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : no name
خدايا آنقدر خسته ام که گويي کوهي ار درد روي شانه هاي کوچکم نهاده اند...
و اين کوله بار درد آنقدر برايم سنگين است که گاهي دلم ميخواهد همه چيز را زمين بگذارم و بي کسي ام را فرياد بزنم.... تنهايم:مثل قناري خوش آوازي که راه لانه ي خود را گم کرده است... مثل ماهي قرمز کوچکي که در تنگ بلوري زنداني شده است... ميترسم:از خلوت از تنهايي و از تمام خاطراتي که از گذشته برايم باقي مانده. از گذشته ي تلخي که از به ياد آوردنش هراس دارم.. ولي ميدانم خدايا تو هيچگاه مرا تنها نخواهي گذاشت.... تو باوفاترين عشق عالم هستي
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 14:20 :: نويسنده : no name
دلم ميخواد امشب بازم زير اين بارون بشينم
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 14:20 :: نويسنده : no name
با تو انگار تو بهشتم ديگه چيزي کم ندارم
خسته و غم زده نيستم چون که هستي تو کنارم با تو چيزي نميخوام من از همه عالم و آدم چون که عشق تو عزيزم مرحمه واسه نيازم با تو اين شاپرکا هميشه زيبا ميمونن غم و غصه ي دلا مثل يه رويا ميمونن با تو باز زندگيمون رنگ عاشقي ميگيره آخه از دوري چشمات دل من داره ميميره با تو باز رها ميشن قاصدکاي بي خبر شعر عاشقي ميخونن واسه ي صبح و سحر با تو باز موجاي دريا از تو خواب بيدار ميشن واسه غصه هاي دريا همدل و غمخوار ميشن با تو اين دستاي سردم ديگه تنها نميمونه اين نگاه بي اراده ديگه رسوا نميمونه با تو عاشق شدم و من هميشه عاشق ميمونم توي اون آغوش گرمت عاشقانه شعر ميخونم با تو پرنورم و زيبا مثل يک ستاره عاشق هستي و وجود نازت ميمونه تو اين دقايق
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : no name
به تو فکر ميکنم هرشب..
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : no name
بدون که اين رسمش نبود تنها بزاري دستامو
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : no name
بازم دارم اشک ميريزم از دوري نگاه تو بازم مياد به ياد من خاطره ي صداي تو امشب بازم از آسمون صدايي بي صدا مياد صداي پاي غصه ها از تو ستاره ها مياد امشب بازم تو نيستي و هيچکي سراغم نمياد هيچکي نميخواد که تو رو حتي ببينم توي خواب امشب بازم آغوش من خاليه از شعر بهار اي آسمون امشب تو هم بارونتو به روم نبار اي آسمون بذار بازم بي تاب بمونه اين نگاه شايد اينم قسمت ماست بايد بشيم از هم جدا اما بدون که سرنوشت اين قصه ي تلخ رو نوشت که دستامون جدا بشن تموم شه اين قصه ي زشت حالا ديگه تموم شده هرچي که بين ما بوده گريه نکن عزيز من اينم قسمت ما بوده...
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : no name
بازم دلم گرفته از اون روزای رفته از اون شبای تاری که از دلم نرفته از اون غروب پاییز از اون شعر غم انگیز از اون ترانه هایی که میگفتی توی پاییز از اون لحظه ی سختی که منو تنهام گذاشتی که منو تو رنج و غربت تک و تنها جا گذاشتی آره من دلم گرفته, تو دلیل غصه هامی تو دلیل اشتباهو این همه دل تنگی هامی
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 14:5 :: نويسنده : no name
امشب شب قشنگیه شب تولد صدات
شبی خوش و ستاره وار روی ترنم نگات امشب چشای نازتو بین گلای رز دیدم روی تن ستاره ها ناز نگاتو کشیدم روز تولدت واسم قشنگترین روز خداست اما افسوس گل من دستای من ازت جداست کاش میشد سال دیگه تولدت فصل بهار دستای گرمت باشن مهمون اون دستای سرد و بیقرار
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:59 :: نويسنده : no name
بهش بگین که عاشق چشمای ناز اون منم بگین اگه نبینمش میمیره این جون و تنم
بهش بگین که اشک شب شد همدم تنهاییام بگین آخه چرا یکم نمیسوزه دلش برام بهش بگین پرنده ها رها شدن از تو قفس بگین که برگرده پیشم که باز بشه یه هم نفس بهش بگین که دستامو تنها نذار تو بی کسی بگین یکم عاشق باشه آخه نداره هیچ حسی بهش بگین که تا ابد منتظر دیدنشم بگین که مثل اولا باز عاشق بودنشم بهش بگین که آسمون از دوریت هی اشک میریزه بگین که این دل تنها از غم دوریت مریضه بهش بگین که سرنوشت عشقمونو از سر نوشت بگین که بسته نمیشه باز اون دوتا در بهشت بهش بگین که بی کسی تموم شد اون وقتا گذشت بگین بمونه باز پیشم گذشته ها دیگه گذشت
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:54 :: نويسنده : no name
خدایا نمیدانی چقدر از این جهان بی مهر وآدمهای سنگی دل خسته ام... چقدر دلم میخواهد پرواز کنم... دلم میخواهد چشمانم را ببندم و تا ابد به خوابی عمیق فرو روم... و وقتی چشمانم را گشودم در باغی زیبا قدم بزنم... آرام باشم.... لبخند بزنم... و بر فراز آسمان زیبایش سوار بر بال فرشتگان به پرواز درآیم... خدایا از این خانه ی خالی از عشق خسته ام... از تمام آدمها..دو رنگی ها..سکوت.. و از تمام اشکهای شبانه خسته ام...خسته..!!!!!!!
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:54 :: نويسنده : no name
تو رفتی و من موندم و هزار تا بغض و خاطره
تو رفتی و نگات هنوز تو طاقچه ی اتاقمه تو رفتی و دل کنده از همه امید و عاطفه تو رفتی و ماه همیشه بی اون نگاهت ساکته تو رفتی ومن همیشه چشمم به راهت میمونه نگام همیشه تا ابد از تو و عشقت میخونه تو رفتی و صدای پات هنوز تو جاده ها میاد اما میمونم منتظر چون عشق تو میاد بیاد تو رفتی و منم شبا واسه نگات شعر می خونم تا بدونی که تا ابد منتظر تو می مونم تو رفتی و با رفتنت خوشی هم از اینجا گذشت دیو سیاه خستگی اومد توی خونه نشست تو رفتی و من از غمت شبا تا صبح اشک میریزم صادقانه میگم بهت از غم دوریت مریضم
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:50 :: نويسنده : no name
بخدا وقتي باهاتم دل من رنگ بهاره
چشام هيچي نميبينه چونکه عاشق نگاته ميدوني وقتي باهاتم انگاري رو موج دريام عاشق و رهام آزاد مثل مجنون واسه ليلام کاش که اين فاصله هامون زود زود ديگه تمام شه نکنه نياي و بازم رنگ روياهام سياه شه بخدا وقتي که نيستي رنگ آسمون سياهه زندگي معني نداره همه روزامم تباهه کاش ميشد دستاي گرمت جا ميشد تو دستاي من تا که غصه جا نگيره دوباره تو چشماي من قول ميدم هميشه باشم عاشق اون دوتا چشمات هميشه دستاي سردم مرهمه براي دردات
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:46 :: نويسنده : no name
چگونه بايد لحظات بي تو بودن را تحمل کنم؟
چگونه با دلتنگيهايم..با دل نگرانيهايم کنار بيايم؟ مگر ميتوان دور از تو بود و نفس کشيد؟ چه کنم با اين همه بي تابي؟...چه کنم با اين دل بي قرارم؟ هر ثانيه دلم هواي بودنت..هواي داشتنت را ميکند
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : no name
امروز بعد از سالها به یاد تو افتادم...
به یاد چشمانی که زندگی را از من گرفت و با خود برد.... یاد آن روزهای عاشقانه ای می افتم که تورا بدون هیچ بهانه ای صدا میکردم... تو نگاهم میکردی و با مهربانی لبخند میزدی.. یاد آن روزهای بارانی می افتم که با هم از پشت پنجره باریدن باران را تماشا میکردیم... و آن روزهای غم انگیز پاییز.... اما نمیدانم چه شد که قلبت مثل سنگی سخت شد و مرا از دیدن چشمان مهربانت محروم کرد... گریه کردم..فریاد زدم...اما هیچکس صدایم را نشنید... سالها از آن روزها میگذرد...اما هنوز هم ندانستم چرا؟ چرا با من اینگونه کردی؟...
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:42 :: نويسنده : no name
heyfe eshgham... heyfe delam...
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:40 :: نويسنده : no name
خیلی سخته که دوسش داشته باشی ولی نفهمه
خیلی سخته واسه دیدنش لحضه شماری کنی ولی دیدنش قد غن باشه!! خیلی سخته بغض داشته باشی ولی نتونی به کسی بگی خیلی سخته که بخوای اشکاتو رو شونه اونی که دوسش داری بریزی ولی ازت دورباشه خیلی سخته آدم فک کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده! خیلی سخته که با آب خوردن بخوای بغضتو پایین ببری خیلی سخته که دوسش داشته باشی ولی از ترسی که دوست نداشته باشه بهش نگی دوسش داری
چهار شنبه 25 / 2 / 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : no name
خدايا..
امشب هم مثل تمام شبهاي ديگر دلم را به تو ميسپارم.. دستهايم را باز ميکنم و خود را در آغوش گرمت رها ميکنم.. امشب دل کوچکم شکست... خدايا اين دل پر از عشق بازيچه ي دست اين مردم سنگدل شد.. براستي چرا؟؟؟ چرا فقط وقتي دلمان ميگيرد به ياد اولين و زيباترين عشق عالم مي افتيم!!!؟ در حالي که ميدانيم تو باوفاترين عشقي.. در حالي که هر لحظه با تمام وجود حضورت را در دلهاي خود احساس ميکنم.. پس چرا؟؟ چرا دلهاي عاشق خودمان را به اين آدماي سرد زميني ميدهيم تا بيايند عادت دهند و آخردلمان را زير پا له کنند... چرا؟.... صفحه قبل 1 صفحه بعد |