|
جمعه 27 / 2 / 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : no name
خدايا آنقدر خسته ام که گويي کوهي ار درد روي شانه هاي کوچکم نهاده اند...
و اين کوله بار درد آنقدر برايم سنگين است که گاهي دلم ميخواهد همه چيز را زمين بگذارم و بي کسي ام را فرياد بزنم.... تنهايم:مثل قناري خوش آوازي که راه لانه ي خود را گم کرده است... مثل ماهي قرمز کوچکي که در تنگ بلوري زنداني شده است... ميترسم:از خلوت از تنهايي و از تمام خاطراتي که از گذشته برايم باقي مانده. از گذشته ي تلخي که از به ياد آوردنش هراس دارم.. ولي ميدانم خدايا تو هيچگاه مرا تنها نخواهي گذاشت.... تو باوفاترين عشق عالم هستي نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |